خاطره ای از دفاع مقدس
بمباران خوشه ای
(جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس): سال 1366 . سردشت را که رد کردیم رسیدیم به رودخانه مرزی . اتوبوسها وکامیونهای حامل رزمندگان از روی پل گذشتند و به طرف دیگر رودخانه رفتند . اینجا دیگر عراق بود و از جاده ناهموار خاکی به طرف شهر ماووت عراق حرکت کردیم . پس از ساعتی به محلی رسیدیم که موقعیت صف نام داشت و رزمندگان در محل خود مستقر شده و تا شب جابجا شدند و جمعیت زیادی در آنجا به چشم نمیخورد .ما هم به محل استقرارمان چادر ستاد رفتیم . اولین صحنه ای که توجه مرا جلب کرد یک درب آمبولانس با آرم هلال احمر بود که بر بالای درخت بلندی آویزان بود و تکه های ماشین که در اطراف پراکنده شده بود. دوستان گفتند که چندی پیش اینجا مورد هجوم هواپیماهای دشمن قرار گرفته بود و ما حساب کار خودمان را کردیم .
وسایلمان را چیدیم و دوری زدیم و با منطقه آشنا شدیم . منطقه پر بوود از جوی های کوچک که از چشمه ها شروع میشد و به طرف دره میرفت . ما هم سلیقه به خرج دادیم در در کنار جوی ها استراحتگاه درست میکردیم و تخمه هندوانه و خربزه میکاشتیم یک قسمت هم که عریض تر و پایین تر بود ، برای جانپناه انتخاب کردیم و زمین را کمی صاف کردیم و یک پتو هم انداختیم تا در موقع خطر از آن استفاده کنیم.
نهار کالباس بود و تصمیم گرفتیم کباب درست کنیم . با چوب های انار سیخ درست کردیم و اجاقی بپا کردیم و کالباس ها را مثل گوشت تکه تکه کردیم و روی اجاق گذاشتیم و خلاصه آن روز گرسنه ماندیم .
بعد از ظهر نوبت شستن سرو صورت با صابون مخصوص بود زیرا منطقه شدیدا شیمیایی بود سر و صورتمان جوش چرکی میزد و باید روزی حد اقل سه با شستشو میشد.
در مسیر جویها ناهمواری هایی وجود داشت و من با لوله پلاستیکی جای گلوله آرپی جی یک آبشار درست کردم و رفتم پایین ، پیراهنم را در آوردم و سرم راگرفتم زیر آب و شروع کردم به شستن . ولی یک لاشه پوسیده حیوان آن پایین قرار داشت که کمی چندشم میشد و مواظب بودم به آن نخورم.
در حین شستن سر احساس کردم که زمین میلرزد . تجربه اش را قبلا داشتم وقتی تانک حرکت میکرد زمین اینجوری میلرزید و گاهی صدای انفجارهای پی در پی می آمد که آن هم عادی بود . توپ ، خمپاره ، ضد هوایی و..... ولی تو این منطقه کوهستانی تانک چکار میکنه . تا بحال تانک اینجا ندیده بودم . شاید تازه آورده اند . ولی چرا ؟ هزار سوال تو ذهنم گذشت تا اینکه یکدفعه با یک انفجار نزدیک آب قطع شد . سرم را بلند کردم دیدم یک بمب خورده نزدیک لوله و آبشار من خراب شده . اطرافم را نگاه کردم هیچ کسی نبود و فقط من یک نفر بودم . همه آسمان را اشیاء براق پر کرده بود و صدای غرش هواپیما از ارتفاع بالا می آمد.
تازه فهمیدم چه خبر است و شیرجه زدم داخل گودال همانجا که لاشه پوسیده حیوان افتاده بود و خوابیدم و دستانم را روی سرم گذاشتم . زمین میلرزید و صدای انفجارهای پی در پی و من پیش خودم ذکر میگفتم . احساس میکردم چند ثانیه با مرگ فاصله دارم و یک ثانیه یک ثانیه تمدید میشد . یک لحظه سرم را بلند کردم تا در آخرین لحظات زندگی اطرافم را ببینم .
چند هواپیما در ارتفاع بالا چرخ میزدند و باران بمب بر زمین میریخت ولی تعداد انفجارها کمتر از باران بمب بود . دوست داشتم زنده بمانم تا بدانم چند دقیقه دیگر اینجا چه خبر میشود.
خدا صدایم را شنید همه چی به یکباره تمام شد . از گودال بیرون پریدم وبچه ها کم کم از سنگرها بیرون می آمدند . همه دنبال شهدا و مجروحین میگشتیم ولی چیزی که بیشترین توجه را جلب میکرد تعداد بیشمار دم سفید رنگ بمب خوشه ای بود که از زمین بیرون مانده بود و اکثر بمب ها منفجر نشده بود .
سریع سراغ بچه ها را گرفتیم . با کمال تعجب فقط یک نفر شهید شده بود و تعدادی هم مجرح خیلی سطحی . تازه یادمان افتاد که چرا ضد هوایی ها شلیک نکردند ؟ به طرف محل استقرار یکی از قبضه ها دویدم که در راه دیدم کامیونها به سرعت به طرف ما می آیند و نزدیک است با بمب های عمل نکرده وسط جاده برخورد کنند .
مثل دهقان فداکار به طرفشان دویدم و آنهارا وجود بمب ها آگاه کردم . کامیونها متوقف شدند و فریاد میزدند شهدا شهدا کجایند . و من هم فریاد زدم فقط یه نفر .
به محل قبض رسیدم و قبل از اینکه حرفی بزنم دیدم یکی از آنها از ناحیه صورت و فک شدیدا مجروح شده و دیگری هم از ناحیه دست و پهلو جراحت برداشته و دارد اولی را پانسمان میکند . و آنها گفتند اول دو تا هواپیما همه قبضه ها را زدند .
به بچه های دیگر گفتم به سراغ قبضه دیگر بروند و آن هم مثل اولی مورد حمله قرار گرفته بود و مجروح بودند و بقیه قبضه ها که مورد حمله قرار گرفته بودند قلابی بود و با چوب و لوله قوطی ساخته شده بودند.
اینجا بود که امداد الهی را حس کردم و حمله وقتی اتفاق افتاد که رزمندگان روز قبلش منطقه را ترک کرده بودند و فقط حدود سی نفر آنجا بودیم.